سجادسجاد، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

نی نی کوچولو گل پسره

سفر به شمال

 پنج شنبه 19 بهمن رفتیم شمال  تو پسر خیلی حوبی  بودی  در کمال تعجب من خوب غذا می خوردی و خوب می خوابیدی شاید علتش آب و هواست !!!1  با هم شطرنج بازی کردیم که البته بازی سجاد کاملابرره ای بود   تمام مهره ها در تمام جهت های مورد علاقه سجاد حرکت می کردند  دوتا فیل باهم جلو می اومدند و  مهره های من رو میزدند بعد همون موقع  برمی گشتند سر جاشون ،  وقتی من دست به اسبم میزدم سجاد دادمی زد عقب نشینی می کنیم و همه مهره ها از هر جای شطرنج برمی گشتند سرجاشون گاهی هم که من برخلاف میلش بودم   ctrl+z میگرفت و یه مرحله بر می گشت عقب حالا بگید  استاد بزرگ  شطرنج کیه ؟؟؟؟؟  ...
23 بهمن 1391

بدون عنوان

این عکس مال روزیه که تو کلاسمون یه لاک پشت کوچولو اورده بودندو من هی می گفتم خاله قیمت این لاک پشت چنده اخه میخوام بخرمش ...
23 بهمن 1391

برگی از خاطرات

این روزها عجیب بزرگ شده ای و من مرتب به یاد روزهای کودکی ات هستم  درست فکر می کردم دلم بسیار برای لجظه لحظه ی کودکی ات تنگ می شود   یه مدتی پسرم ترک ترک شده بود تمام ق ها را گ تلفظ می کرد مثلا : وای مامان اونجا رو ببین یه گصر   هر چی رو می خواستم بهش بگم غیر مستقیم میگفتم مثلا من اینقدر بچه ای رو که مهربون باشه دوست دارم  سجاد  کوچولو بلافاصله می گفت : مامان من خیلی مهربونم   یا  من : من اینقدر بچه ای رو که به حرف مامانش گوش کنه رو دوست دارم سجاد : مامان من ته (که) به حرف تو دوش ( گوش )  می تنم ( میکنم )
22 بهمن 1391

بدون عنوان

پسرم این روز ها نگران توام  بزرگ شده ای و دنیایت پیچیده شده  همه اذعان دارند که شدید باهوشی و من احساس می کنم نمی توانم تواناییت را خوب هدایت کنم  هر چند از هم سن ویالاهایت و حتی بچه های بزرگ تر اموزش دیده تر  هستی و درک و دریافت بالاتری داری  وقت یاد گیری بسیار هیجان زده ای و در خواست هایت برای اسباب بازی  تبدیل شده به  مامان برام یه تلسکوپ می خری ؟ و.....( البته به جز بن تن که درخواست همیشه توست )  دوستت دارم مرا ببخش که مادر خوبی برایت نیستم  
14 بهمن 1391

خاطرات تصویری

  من چه کوشولو بودم اینجا کوچه مامان جونه داشتیم می رفتیم خونمون  این آقا پسر رو هم تو کوچه دیدم و با هم دوست شدیم اما اسمشو نمی دونم ...
28 دی 1391

یلدا 91

سلام  پسرم رو امروز با خودم بردم مدرسه البته کلی شرط کردم که از خانه کودک نباید بیرون بیایی و ما جشن داریم و از این حرفها البته بعد از اینکه تو جشن جایزه ها را دادند  و داشتند از بچه ها پذیرایی می کردند  پسرم رو پیدا نمی کردم کل مدرسه رو گشتم آخرش اونو توکلاس پروژه پیدا کردم و به زور دوباره بردمش خانه کودک    در این عکس هم گلم داره از ننه سرما هدیه میگیره ...
30 آذر 1391

عکس های خاک گرفته

خیلی دوست داشتم تا به  طور مرتب از کارهای پسرم عکس بگیرم و اونها رو تو وبلاک بزارم البته یه سری عکس گرفتم اما اونا تو دوربین  مونده بود تا امروز که دوربین خالی کردم و اما خالا : آقای  دانشمند   آموزش ریاضی با طعم شکلات ::       ...
16 آذر 1391

بدون عنوان

مدت ریادیه که وبلاگ پسرم رو ننوشتم  شاید علتش گرفتاری بیش از حدم بوده  اما هنوزم پسرم شیرین زبونه و هنوز حرف های با مزه زیاد میزنه :  عمه  برو بیرون برو پست سی رو بنداز تو پست بنویس سجاد آقای پستچی به دست ما می رسونه این خرف رو پشت تلفن به عمه اش میگه  همه پست چی ها خونه مارو بلدند ؟؟؟! دیروز عصبانی شده  میگه : من یک ساله شدم ،من دوساله شدم ؛ من سه ساله شدم ، من چهار ساله شدم من 5 ساله شدم آخه من دیونه شدم تو مامان برای من هیچ کار نکردی  من: ...
16 آذر 1391