پسر معصو م من
برایت می نویسم در حالی که به صورت پاک ات نگاه می کنم
و فرشته ها گونه ات را بوسه باران می کنند
و من به تماشا نشسته ام این همه خوشبختی را....
فقط خدایم میداند که برای تولدت چقدر سختی کشیدم....!
و فراموش میکنم تلخی آن ۹ ماه را به دیدن لبخند آرامی از تو....
نازنینم...!
روز تولدت چقدر زیبا بود، همه چیز را به یاد دارم...
چهارشنبه صبح ، با کوله باری از خستگی مدوام و دلتنگی لحظه به لحظه و تنها شاد از دیدار تو ............
لحظه ی آماده کردن ام برای اتاق عمل و... آن احساس عمیق تنهایی و ترس و تلاش برای شاداب بودن در آخرین دیدار با مامان
حضورم در اتاق جراحی.. صدای پای دکترها...
آمپول ... سرم ... و ...
خدا.
و خدا که در آن لحظه چون طفلی ترسیده در آغوش اش پناه گرفته بودم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی