سجادسجاد، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

نی نی کوچولو گل پسره

<no title>

پسرم مرا ببخش به اندازه همه اخمهایی که کردم به اندازه همه لبخند هایی که نزدم همه خشمی که تو هم دیدی .. به قد صدایی که بلند شد........ تو نیامدی که اینها را ببینی تو هرگز نیامدی تو دعوت شدی به دنیایی که قرار بودبرایت فقط لبخند و نوازش باشد بی هیچ اخم تلخی آه پسرم دل کوچک معصومت که فاصله خنده و گریه راکمتر از یک نفس میکند از خستگی چه میداند از تنهایی چه میداند از ترس از غم چه میداند ...قرار نبوده تو بدانی توببینی چیزهایی را  که در دنیایی بی معنای ناب تو که خالی از تمام نامها و مفاهیم ساخته ماست جایی ندارند...پسرم من قرار بود برایت یک مادر همیشه شاد باشم تا فقط بخندی قرار بود شیرین باشم چون تلخی با مذاق کودکانه تو سازگاری ندارد....قرار بود خسته ...
31 مرداد 1390

حرفهایی برای پسرم

شاید هنوز برای گفتن حرفهایی که معنی شان را نمی دانی خیلی زود باشد ، اما دوست دارم بعدها که این نوشته ها می خوانی،آن زمان که قدرت درک مسائل را پیدا می کنی، بدانی که مادرت حتی پیش از تولدت از تو چه خواسته است : پسرم پیش از همه خدا را بشناس و در لحظه لحظه زندگی او را به یاد داشته باش.بدان که همه چیز با او ممکن است و هیچ با او غیر ممکن نیست.همواره و در همه حال دست در دست خدا داشته باش و همیشه از او یاری بجوی.آگاه باش که خداوند همیشه پشت و پناه توست. برای ساختن آینده ای که پیش روی توست تلاش کن.تا می توانی تلاش کن و از سختیها و ناملایمات نهراس.دنیا به تلاش تو پاسخ خواهد داد و به امید خدا به هرآنچه آرزویش را در دل می پرورانی خواهی رسید. ...
31 مرداد 1390

پسر معصو م من

برایت می نویسم در حالی که به صورت پاک ات نگاه می کنم و فرشته ها گونه ات را بوسه باران می کنند  و من به تماشا نشسته ام این همه خوشبختی را....  فقط خدایم میداند که برای تولدت چقدر سختی کشیدم....! و فراموش میکنم تلخی آن ۹ ماه را به دیدن لبخند آرامی از تو.... نازنینم...! روز تولدت چقدر زیبا بود، همه چیز را به یاد دارم... چهارشنبه صبح ، با کوله باری از خستگی مدوام و دلتنگی لحظه به لحظه و تنها شاد از دیدار تو ............ لحظه ی آماده کردن ام برای اتاق عمل  و... آن احساس عمیق تنهایی و ترس و تلاش برای شاداب بودن در آخرین دیدار با مامان حضورم در اتاق جراحی.. صدای پای دکترها... آمپول ... سرم  ... و ...            ...
31 مرداد 1390

سجاد خالی بند

 پسر بامزه و مهربان من جدید خالی بندی های زیادی در مورد خودش و قدرتش و اینکه در جنگل شیر و پلنگ و.... گرفته و با تفنگ اتشی بهشون حمله کرده میزنه درحالیکه بسیار ترسو هم هست و گاهی وقت ها که  بیدار شه ومنو تو خونه نبینه گریه میکنه وقتی می پرسم میگه آخه فکر کردم دم (گم) شدم ...
31 مرداد 1390

آقا سجاد کتاب خوان

آقا سجاد گل من از اول خیلی به کتاب علاقه داشت و الان مدتی است که با مامان به کتابخونه میره  بار اول میترسید  به خاطر خاطزه مهد کودک اما بعدا که مزه اش رو چشید خودش پیشقدم برای رفتن به کتاب خونه شد جدیدا صاحب کارت هم شده و  و مسئولین کتابخونه هم خیلی تحویلش میگیرند اما کتابهایی  که تا به خال انتخاب کرده: پیرزن و سه بچه غول - دانیال پیامبر -  وودی وود پیکر - داستان خرسها  بعد از هر بار کتاب گرفتن هم با ذوق به همه خبر میده من کتاب خریدم ...
31 مرداد 1390

دلیل نماز خوندن

سحاد : مامان من می خوام امروز و امشب و.. نماز بخونم مامان : چرا پسرم؟ سجاد : برای اینکه خدای مهربون بهم یه جوجه بده بعد جوجه فکر تنه (کنه) من مامانشم بعد دنبالم بیاد  مامان : سجاد امروز تو مهدکودکتون تولد بود تو هم رقصیدی مامان جون ؟ سجاد : مامان مگه من زنم؟ ...
31 مرداد 1390