احوالات این روز های من
سلام
دوستان خدا رو شکراین مامان ما هم داره وبلاگ نویسی رو یاد میگیره البته هنوز کنده
و اما احوالات ما در این روز های تابستانی :
مامان مامان برام 2 تا چیز بخر
مامان : چی ؟
من : یه تلسکوپ و یه اسکلت از این هایی که نوی بدن ماست
مامان : آخه پسرم تلسکوپ گرونه من پول ندارم
من : مامان کاری نداره هی برو بانک پولاشودر بیار بعد که زیاد شد برام بخر
دیروز هم با مامان رفتیم باغ( پا گشای خاله بود که مامان جون زحمت کشیدند) کلی با بچه ها بازی کردم غذامو هم خوب خوردم راستی همه توی متعجب بودند از اینکه من چقدر اجتماعی هستم و با همه گرم میگیرم نی نی اله محبوبه هم اومده بود که من چون کلا خیلی نی نی ها رو دوست دارم کلی از دیدنش خوشحال شدم
چند روز پیش به مامان گفتم : مامان چرا دعا نمی کنی خدا به ما یه نی نی دادش بده
میدونید این بابای من عشق زیادی به فیزیک داره چون خودش و باباش رشته فیزیک درس خوندن دوست داره من هم تو این رشته درس بخونم و از الان داره مقدمه چینی میکنه
بابا : سجاد میدونی بابا تو باید مثل من رشته فیزیک درس بخونی
سجاد: نه بابا
مامان : سحاد دوست داری مثل این آقای دکتر بشی که رفتیم پیشش
سجاد : نه نه من می خوام پلیس بشم پلیس سرباز
بابا : اگه بخوای پلیس سرباز بشی باید اول فیزیک بخونی
سجاد : باشه بابا
چند روز بعد : سجاد : بابا آخه پس من کی برم فیزیک بخونم هان اخه می خوام پلیس بشم
کلا الان پسر ما عشق سربازی داره باید بریم نظام وظیفه براش دفترچه بگیریم تنها کسی ک برای آقا مصطفی ذوق می کرد که وای سرباز شده و داره میره سربازی و تفنگ داره سجاد بود