سجادسجاد، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

نی نی کوچولو گل پسره

ضایع کردن مامان

سلام ممنون خاله جون  منم دوست دارم و اما پسر ما جدید در کار ضایع نمودن مامان اشتاد شده به چند نمونه توجه کنید : مامان : سجادجان مامان داری چیگار می کنی ؟ سجاد : مگه من هر کاری می کنم باید به تو بگم مامان   مامان :  سجاد رفته  رو تخت مامان خوابیده اونم ساکت منم تعجب زده سجاد جان چرا رفتی تنها اونجا خوابیدی ؟ سجاد: می خوام فکر کنم مامان : به چی پسرم سجاد : مامان مگه من باید هر چیزی رو به توبگم حالا وقتی بزرگ بشه به مامان چی میخواد بگه ...
2 شهريور 1391

المپیک 2012

 المپیک 2012 برای ما خاطره جالبی بود مخصوصا شب 19  ماه رمضان که هم می خواستیم احیا بریم هم مسابقات کشتی و وزنه برداری و پرتاب دیسک ایران بود  البته پسر گل ما هم همزمان مسابقات رو توی خونه اجرا کرد مسابقه وزنه برداری با یک بالش توسط سجاد انجام شد  و من هم به عنوان گزارش گر مسابقه سجاد رو برای بابا و پرستو گزارش کردم  پسرم تمام تکنیک ها رو با نگاه به حرکات وزنه  بردار ها انجام داد بعد رفت پایین تا مسابقه رو برای مامان جون و بابا جون و خاله اجرا  کنه که البته یه تنه سه مسابقه رو ساپورت کرد بعد هم برنده شد و یه دستمال رو به عنوان پرچم ایران دور خونه گردوند همزمان با مدال گرفتن وزنه بردار  ها مخصوص...
21 مرداد 1391

بدون عنوان

  سلام  مهد کودک پسرم تعطیل شده و  تا اول مهر که دوباره بازگشایی میشه تعطیله  دیروز با خودم بردمش مدرسه کلی شلوغ کرده و بازی با بچه  ها و بعد اومده پشت کامپیوتر دفتر نشسته و فایل اکسل باز کرده  بهش میگم بسه بیا برو سر کلاس  میگه : مگه من شاگرد این مدرسه ام که کلاس برم البته حرف راست که جواب نداره  مامان جون : سجاد مامان بابات چی کار می کنند ؟ سجاد : به تو چه  البته بعدش گزارش کارای مامان جون رو به باباش می ده     ...
16 مرداد 1391

سئوال های بی جواب

سلام  این روزها پسرم سئوال هایی میکنه که من جوابی براشون ندارم اگه شما می تونید جواب بدید سئوال : مامان چرا اینه اونا مثل این ما نیست ؟؟  من :  سئوال : مامان تو چرا ..... منو گره نمی زنی ؟ من : ...
30 تير 1391

روایت جدیدی از داستان نیوتن

سلام دیشب  پسر گل مامان رفته کنار بابا خوابیده سجاد :بابا قصه بگو قصه ی اون سیبه رو بابا قصه رو گفته  سجاد : نه بابا یه جدیدش رو بگو بابا :     سجاد : بابا بگو یه پسر بود دانشمند بود خوب اسمش هم نیوتن بود  خوب اون وقت یه روز کنار خیابون نشسته بود ( کنایه از زیر  در خت )خوب  دید ماشین ها دارند رد میشن فهمید ماشین  از چیز های آهنی درست شده     بابا  این شکلی بود :  و مامان هم این شکلی    خدا رو شکر مثل اینکه پسر ما زندگی راضیه این هم تو این دوره که همه ناراضی هستند  دیشب میگه : وای مامان عجب زندگی دل انگیزی مامان : سجادچیکار میکنی ...
25 تير 1391

سفر به شمال

سلام  از دوست های گلی که برامون پیام میزارند خصوصا پرهام نی نی که تو دل مامانش فعاله و مهدی کوچولو ممنونیم راستش این هفته ما تعطیلات  آخر هفته رو با محمد جواد و دایی  رفتیم شمال به من خیلی خوش کذشت مخصوصا که همش توماشین دایی بودم و با مجمد جواد راستی یه سئوال وقتی رفتیم کنار دریا  محمد جواد کفت  می خوام برم جایی که عرب نی انداخت  یعنی چی بعد من به خاله ( مامان محمد جواد) گفتم : خاله این نمی اد بریم جایی که عرق می انداخت و همه خندیدند چرا آیا ؟؟؟؟  یه سئوال هم از مامان کردم نتونست جواب بده شما جوابش رو بلدید مامان  این چیزها چرا مثل  اون چیزها ست ؟  شما جوابش رو بلدید ؟...
25 تير 1391

احوالات این روز های من

 سلام  دوستان  خدا رو شکراین مامان ما هم داره وبلاگ نویسی رو یاد میگیره  البته هنوز کنده و اما  احوالات ما در این روز های تابستانی : مامان مامان برام 2 تا چیز بخر مامان : چی ؟ من : یه تلسکوپ و یه اسکلت از این هایی که نوی بدن ماست مامان : آخه پسرم تلسکوپ گرونه  من پول ندارم من : مامان کاری نداره هی برو بانک پولاشودر بیار بعد که زیاد شد برام بخر     دیروز هم با مامان رفتیم باغ( پا گشای خاله بود که مامان جون زحمت کشیدند) کلی با بچه ها بازی کردم غذامو هم خوب خوردم راستی همه توی متعجب بودند از اینکه من چقدر اجتماعی هستم و با همه گرم میگیرم نی نی اله محبوبه هم اومده بود که من چون کلا...
18 تير 1391

مروارید بازی

سلام تعجب نکیند این اسم بازی اختراعی این روزهای منه  مامان براتون می نویسه که اگه دوست داشتید شما هم بازی کنید   خاله در نقش یه دختر کوچولو به اسم مرواریده  مامان جون در نقش مامان    باباجون درنقش  بابا مامان هم در نقش خاله خودم هم در نقش دادش که 25 سالش هست و اما داستان این مروارید هی می خواد باز نا مناسب براش بخریم و دادش باهاش حرف می زنه و نصیحتش می که و به مامان میگه دادش هی می ره دانشگاه برای مامان خرید میکنه و............. کلا این باز ی پسر ما یه سریاله  خدا کنه وقتی هم که بزرگ شد همین طور باشه ...
18 تير 1391

بدون عنوان

مامان من این روزها داره کامپیوترش رو می تکونه و کلی عکس داره از بچگی هی من پیدا میکنه  عکس بالامربوط به سفر به شماله وقتی من 3 ساله بودم چقدر گشنمه  اینجا من زیر یک سال بودم و با عمو مجید و خاله سمیه و ایمان گلی رفته بودیم اصفهان ...
18 تير 1391

خاطرات من

سلام  وای که این مامانی من چقدر تنبله وقتی وبلاگ مامان های دیگه رو می بینه کلی غصه دار میشه که کم وبلاگ منو آپ میکنه فکر کنم برای تایپ کردن تنبلیش میاد و البته که خیلی گرفتاره و کار داره  این روزها من بزرگ شدم و کلی شیطون برای خودم منطق پیدا کردم و کاملا متوجه توضیحات مامان و بابا هم هستم  فقط اشکال بزرگم میدونید چیه  : من از خوابیدن و غذا خوردن خوشم نمی اد مامانم کلی غصه منو داره خدا نکنه یه بچه ببینه از من تپل تر تو دلش کلی غصه دار میشه  و عذاب وجدان داره  منم از خجالت مامان در می ام برای هر لقمه غذا کلی حرسش میدم بیچاره مامانی  راستی من سه تا سفر  تو این ماه رفتم اولیش سفر مشهد بود که ج...
10 تير 1391